فرشته های مامانفرشته های مامان، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
یکی شدن من وبابایییکی شدن من وبابایی، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

هدیه های آسمانی

سال 1393 مبارک

                                                                             عید نوروز با شما فسقلای قشنگم خونه خودمون بودیم یه سفره هفت سین کوچیکی هم چیندم باباجونتون هم نفری 5تومن بهمون  عیدی داد مال شمارو داد به من خونه مامان جونتون (مامان خودم) زنگ زدی...
27 فروردين 1393

سالگرد عقدمان

سالگرد عقدمان 9 فروردین 1388 بود که من و بابایی تون عقد کردیم بابای ناقلاتون با کلی برنامه و زیرنظر داشتن اومده بود خواستگاری چه چیزای قشنگی تعریف میکرد خیلی روزای شیرینی بود مراحل خواستگاری و بعدش هرسال این موقع خونه مامان جونتونیم و من به بهانه میرفتم بیرون تا کیک و گل بگیرم و باباتون رو خوشحال کنم هرچند که اون خودش این روزای مهم رو تو ذهن داره (الان که دارم مینویسم شما وروجکای مامان حسابی دارین شلوغ میکنین و منم ذوق میکنم و قوربونتون میشم خدا فدای دخترای گلم بشم) اما امسال بابایی تون منو غافلگیر کرد امسال مامان جون و خاله محدثه تون پیش ما بودن شبش بابایی گفت پاشین لباس بشوشین میخوام عکس یادگاری بگیرم ماهم رفتیم اتاف وقتی اومدیم ...
27 فروردين 1393

عید هم تموم شد

غصه میخوریم دیگه تعطیلات عید تموم شد و بابایی رفت سرکار روز اول و دوم خیلی سخت گذشت بهم آخه 15روز همش خونه بود عادت کرده بودم شماهم دوروز اول خیلی ساکت بودین و کم حرکت داشتین فکر کنم شمام مثل من غصه میخوردین که بابایی روزا دیگه پیشمون نیست اما مامانی های خوشگلم دیگه باید بسازیم انشالله تن هرچهارتاییمون سالم باشه ...
26 فروردين 1393

دومین خواهرزاده

تولد دخترخاله امروز 26 فرودین من برای بار دوم خاله شدم شما دخترای قشنگمم دوتا دخترخاله دارین نفیسه ونگار  یک چیز جالب نگارهم دقیقا روزی به دنیا اومد که خواهرش نفیسه به دنیا اومده بود فقط با چند ساعت اختلاف  راستی یه دختردایی ناز و باهوش هم دارین که اسمش ریحانه است انشالله شما دخترای قشنگمم سر وقت به دنیا بیاد و مثل الان همه رو خوشحال کنید انشالله ...
26 فروردين 1393

خونه تکونی عید

خونه تکونی عید از روز اول عید بابایی رو حسابی گرفتم به کار طفلکی قبل تعطیلات میگفت چهار روز اول همش خواب اما نمیدونست که من چه خوابی واسش دیدم تمام خونه رو تمیز کرد چه جورم آخی قوربونش بشم الاهی(بابایی تونو میگم) جوری تمیز کرد که من تا حالا خودم اینجوری تمیز نکرده بودم پرده شست، شامپو فرش کشید....... خلاصه خونمون خیلی تمیز شد دست گل عشقم درد نکنه کی باشه با شما دخترای قشنگم این همه زحمت هایی که بابایی برام میکشه رو جبران کنیم بابایی واسه اینکه شما دخترای عزیزیم رشد خوبی بکنید و سالم به دنیا بیاید و منم اذیت نشم خیلی بهمون میرسه باید قدرشو بدونیم و کاری نکنیم که ناراحت بشه و انشالله شماهم وقتی به دنیا اومدید و بزرگ شید از همه ...
26 فروردين 1393

هفته بیست ویک

هفته بیست و یک دخترای قشنگم قرار بود عید رو بریم شهرمون اما رفتنمون کنسل شد باباییتون گفت اگه بریم من اونجا اذیت میشم منم که همراه اون سرماخوردگی آخرم حساسیت بهاری هم پیدا کرده بودم و خیلی سرفه میکردم گفتم اونجا بدتر میشم دیگه قرار شد بلیط هارو کنسل کنیم و نریم درعوض وقتی بریم شهرستان خونه مامان جوناتون که شما فسقلای نازمم بغل من وباباتون باشین اونجا با شما عزیزای دلم میریم که حسابی خوش بگذره بهمون الانم که دارم این مطلبو مینویسم شما فسقلای من دارین فوضولی میکنین و منم حسابی ذوق میکنم و قوربونتون میشم دیگه حرکتهای نازتون بیشتر و محکم تر شده جوری که از روی شکمم میبینم نمیدونید چقد خوشحالم و ذوق میکنم از حرکتاتون اما بابای عزیزتون که...
26 فروردين 1393

دوتا دختر ناز و مامانی

تعیین جنسیت امروز صبح با باباجونتون رفتیم سونوگرافی بابایی که همش میگفت من دختر میخوام و بچه هامم دخترن من که خودم فرقی نداشت برام اما چون باباتون میگفت دختر من میگفتم پسر  خلاصه حرف بابایی درست دراومد دوتایینونم دختر شدین نمیدونید چقد خوشحال شدیم باباتونو که نگو که به آرزوش رسیده بود بعد از سونو رفتیم خانه بهداشت ببینم من وزنم درچه حالیه چون سه ماه اول همش کم کردم باباتون گفت 3تا4 کیلو اضاف کردم اما من گفتم نه بابام نهایت دو کیلو خلاصه اینجارو هم باباتون برد امروز بابایی همش رو شانس دخترای نازش بود اولین نفری که جنسیتتن رو فهمید یکی از دوستام مامان سینا بود که آدرس ازش میخواستم بهش زنگ زدم و پرسید خیلی خوشح...
16 فروردين 1393

غربالگری مرحله اول

هفته دوازدهم بارداری این هفته  آزمایش غربالگری مرحله اول داشتم صبح ساعت هفت با باباجونتون رفتیم آزمایشگاه خون دادم جاش کمی سیاه شد بعدش رفتیم واسه سونوگرافی تا ساعت ده نشستیم تا دکتر اومد دیگه داشتم میترکیدم آخه گفته بود مثانه ت باید پر باشه کلی هم استرس گرفته بودم آخه از جوابش میترسیدم خلاصه رفتیم تو اتاق وای چه لحظه شیرینی بود وقتی دیدمتون اول از پایینیه شروع کرد دکتر به اندازه گرفتن  وای چقد قشنگ دست و پا میزدی چقد لذت میبردم وقت میدمتون خیلی تو بچه خوبی بودی اندازه هاتو زودی دکتر گرفت وای فدای اون دست و پاهای قشنگت بشم من اما من خودم هنوز حرکت هاتونو حس نمیکنم خوب بعدش رفتیم سراغ قل دیگت اون وروجک پشتش به دکتر بود هرچی ...
16 فروردين 1393
1